می دانستم آخر همه عشقها نفرت است .تقریبا پنج دقیقه ای می شد که صاف توی چشمهای هم زل زده بودیم . چشمهاش خیلی درشت و سیاه بود . شک داشتم . احساس می کردم چیزی ته دلم می لرزه . آیا واقعا دوستش دارم ؟ نه هرگز . دیگر به هیچکدامشان دل نمی بندم . همه شان مثل هم هستند . وقتی که خوب عاشقش شدی و شب و روز و نفس کشیدنت به او وابسته شد تازه همون وقت از دستت می پره . دست خودم نبود . یک حسی انگار به جلو هلم می داد . رفتم جلو . باز هم جلوتر . آنقدر که فاصله ای بین او و خودم احساس نمی کردم . رنگ از صورتش پرید . ترس و اضطراب را در چشمهایش می دیدم . نمی دانستم عاشقش هستم یا از او نفرت دارم . یکدفعه احساس کردم چیزی در دستم است . نیرویی مبهم دستم را بالا برد و بعد . . .
مغز متلاشی شده اش روی میز رستوران پهن شد . هنوز چشمان سیاه زیبایش با ترس مرا نگاه می کردند . شاخکها و بالهایش روی میز پخش شده بود .
چه اهمیت دارد . حالا او فقط یک مگس مرده است .
طنزت زیباست...
وبلاگ منو ببین و نظرتو برام بنویــــــــــــس...
موفق باشی
خیلی جذاب و غافلگیر کننده بود . موفق باشی
با اینکه قبلا خونده بودمش ولی بازم قشنگ بود... موفق باشی.